یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:, :: 20:53 :: نويسنده : farinaz
ناشکری های دخترک تمامی نداشتند. به بن بست نرسیده بود،اما خود را آخر دنیا می دید!خسته بود ،خیلی خسته.... ناگهان تابلوی رنگ و رو رفته ای روی دیوار توجهش را جلب کرد: خدایا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را نمی توانم تغییر دهم، و شهامتی که تغییر دهم آنچه را می توانم، و بینشی که تفاوت این دو را بدانم. درونش هیاهویی شد،یادش آمد خدا هنوز هست.لبخندی بر لبش نشست: ـــ خدایا شکرت. نظرات شما عزیزان: kimia
![]() ساعت11:56---23 مرداد 1391
khoooooodddddayyyyyya asheqetam
پاسخ:ما بیشتر. ![]()
![]() |